۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

خونی که از بلندای شرف هم‌چنان جاریست - محسن سیاه کلاه



در اواسط مرداد سال بعد یعنی سال 54 ناگهان بازجو من را صدا کرد و یک روزنامه جلوی من گذاشت که شرح شهادت و سوزاندن شریف واقفی در آن نوشته شده بود. عکسی هم از بازمانده جسد او انداخته بودند. یک قطعه استخوان فک و یک جفت کفش. بلافاصله کفش‌ها را شناختم. همانها بود که باهم خریده بودیم. از شدت ناراحتی به خودم می‌پیچیدم، ولی چون در دست دشمن بودم به روی خودم نیاوردم و چیزی نگفتم و خودم را ناباور نشان دادم. بازجو سعی می‌کرد که با قسم و آیه به من بگوید که حقیقت دارد و عکس‌العمل من را برانگیزد، ولی موفق نشد و نهایتاً دست از سرم برداشت.....ادامه




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر