۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

اندر حکايت مارها - جواد پوينده




 بالاي کوهي، ميان سنگها و صخره ها، ماري تو سوراخي زندگي ميکرد. تمام زندگي مار اين بود که براي سير کردن شکمش از سوراخ بيرون مي اومد، کمي همان دور و بر روي خاک ميخزيد تا طعمه اش را پيدا ميکرد. طعمه را يکجا مي بلعيد و باز ميخزيد توي سوراخش و همونجا چنبره ميزد تا غذايش هضم شود. گاهي هم براي گرم شدن از سوراخش بيرون ميومد و روي خاکي که از تابش آفتاب گرم شده بود مي لوليد و خوب که گرم ميشد دوباره بر ميگشت تو سوراخش.
يک روز مار که مثل هميشه تو سوراخش چنبره زده بود، صداي فرياد دردناکي شنيد.... ادامه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر