۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

پيام «فروغ اشرف»: تا آخر مي‌ايستيم! ـ يدالله يزدي



لحظات قبل از شهادت صبا، دست وي در دست پدر همرزمش بود و پدر در مورد آن لحظات نوشت:
«
بعداز تير خوردن صبا وقتي همراه او به بغداد مي‌رفتم، افسران عراقي به‌صورت سازمان‌يافته سعي در اتلاف وقت داشتند، يکي از آنها به اسم رائد ياسر وقتي متوجه شد من پدر صبا هستم به سراغم آمد و گفت اگر جان دخترت را ميخواهي نجات دهي، همين الآن از اشرف جدا شو و با من بيا، بهترين امکانات پزشکي فراهم است بعد هم تو و دخترت را به هر کشوري که بخواهي اعزام مي‌کنيم. من عصبانيتم را از اين ميزان دنائت مهار کردم و فقط براي اين‌که او مانع کندتر شدن رسيدن صبا به بيمارستان نشود به او گفتم ما در اين جا مهمان مردم عراق هستيم و انتظاري بيش از امکانات در دسترس آنها نداريم. صبا به اصرار از من خواست بگويم بين من و آن افسر چه گذشته است، وقتي ماجرا را گفتم، گفت بابا چرا نزدي توي دهنش؟»
و شگفتا سخنان زنده و سرشار برادر مسعود در 35سال پيش كه گويي از همين امروز صحبت ميكند آنجا كه گفت:
«
بيچاره شب پرستان، تيغ به كف هلهله زن با سلاله خورشيد و با نسل ايمان چه خواهند كرد؟….ادامه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر